فقط عشق به او.... اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید..... پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 10:43 :: نويسنده : اشناست
زمستان سال 56 بود که یک خواب جمشید را به ان چه لایقش بود پیوند داد . شب از نیمه گذشته بود .جمشید با گونه های خیس در حال نماز و دعا بود. صدای در حیاط او را به خود اورد. در را باز کرد موجی از نور او را به عقب راند.چشم هایش به سنت کانون نور خیره شد. از کانون طنین صدایی گرم به دلهره اش پایان داد: ارام باش فرزندم من... خواست خودش را به زمین بیاندازد تا پای "اقا"را ببوسد که دست گرم "اقا" بر شانه هایش نشست: ارام باش فرزندم.من علی هستم. از امروز نام تو :مهدی" است. تو سرباز ان اسلام خواهی بود و به زودی در قیامی بزرگ شریک خواهی شد. حیرت زده و مضطرب از خواب برخواست خیس عرق بود .بوی عجیبی را در فضای اتاق حس میکرد... از خود بی خود شده بود . صدای های های گریه اش همه اهل خانه را بیدار کرد و به نام مهدی می اندیشید... نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |